سایت کاریابی جویا کار

داستان دوست دار تو ارسلان

دسته بندي: مقالات / ادبیات
26 شهریور
من ومادرم هم وضو گرفتيم . من به اتاقم رفتم تا نمازم را بخوانم . درهمين موقع ارغوان ازخواب بيدار شد .

گفت : ارمغان , حال بابا چطوره ؟

گفتم : به شكر خدا وكمكاي احمد آقا خيلي بهتره .

گفت : نماز صبحِ ؟

گفتم : بله

ازجا بلند شد وازاتاقم خارج شد. نمازم را خواندم . صداي مادرم را شنيدم كه ارغوان را نصيحت مي كرد .

مي گفت : تو را به خدا , مواظب خودت باش , يك وقت بار سنگين بلند نكني , يك وقت ازپله , تند بالا نري , ملاحظه خورد وخوراكت را بكن , بدنت حالا احتياج بيشتري به مواد غذايي داره , حتماً شير وماهي بخور , ميوه وسبزي تازه يادت نره و . . .

با خودم گفتم : بيچاره مادر , درهمه حال بايد نگران همه ما باشد . نگران پدر , علي وارسلان , ارغوان و من . . .

درهمين فكر بودم كه خوابم برد . نزديك ساعت نُه صبح بود كه ازخواب بيدار شدم . به اتاق پدرم رفتم به هوش آمده بود . به سمت او دويدم وخودم را ازخوشحالي درآغوش پدرم انداختم.

شروع به گريه ، كردم . اشكهايم روي صورت پدرم مي چكيد . مادرم سررسيد تا من را ديدگفت : دختر چه كار مي كني ؟ تو نمي فهمي كه بابات حالش خوب نيست ؟

پدرم با صدايي كه شبيه ناله بود گفت : اشكالي نداره . بذار كه دخترِ كوچولوم                   

پيشم باشه .

زود . خودم را كنار كشيدم ولي گريه ام قطع نمي شد. پدرم دستي به صورتم كشيد وگفت : گلم 

ارمغانم ، اين جور اشك نريز . دلم خون شد ، بابا .

بادستهايم صورتم را خشك كردم وبا بُغضي درگلو گفتم : چشم بابا جون .

از اتاق پدرم . بيرون آمدم وبه آشپزخانه رفتم . ارغوان آنجا بود . به او گفتم : احمد آقا كجاست ؟

لبخندي زد وگفت : به مأموريتي كه به او داديد ، رفته .

گفتم : يعني . . . دنبال علي وارسلان . اما من كه آدرس به او نداده بودم .

خنديد وگفت : مگر فقط ، تو آدرس خانه مادربزرگ رو ياد داري ؟ خوب ، معلوم دختر ، آدرسو من دادم .

فكر مي كنم تا ظهر بياد وبراي خواهركوچولوم خبر خوش بياره.

نزديك ظهر نمازم راخواندم وحاضر شدم كه به مدرسه بروم ولي هنوز احمد آقا نيامده بود. تادرخانه رابازكردم ، كه خارج شوم ، احمد آقا راپشت درخانه ديدم . آب دهانم خشك شد.

احمد آقا سلام كرد وگفت : خبر ، خوشي براي شما دارم . آنها خانه مادربزرگتان بودند . اطراف اينجا پُر ازمأمور است . براي همين نتوانستند . خبري ازخودشان به شما بدهند .

درضمن آقا ارسلان ازشما خواسته تابه خانواده او خبر بدين . اميد نيز همين رو خواسته. چونكه خانه هاي آنها نيز تحت نظره . ازاو خد‌‌ا حافظي كردم وبه راه افتادم .

درخانه ارسلان زنگ زدم . مادرش در رابازكرد وباتعجب تا من راديد گفت : سلام ، عروس گلم ، چه عجب ازاين طرفها . چي شده كه ياد ماكردي ؟

گفتم : سلام مادرجان ، ببخشيد مزاحمتون شدم . خبري ازارسلان براتون دارم . او خونه مادربزرگمِ وگفته به شما خبر بدم كه نمي تونه بياد چونكه خانه شما هم تحت نظره .

مادر ارسلان گفت : خدايا . . . به من صبر بده ، به خدا عزيزم ، نمي دوني ، اين چند وقت چي به من گذشته ؟

گفتم : مي دونم مادر . ببخشيد ، من بايد مدرسه برم . خداحافظي كردم وازآنجا رفتم و رفتم . به درخانه مادر اميد رسيدم به او هم خبري راكه اميد داده بود، دادم وبعد به مدرسه رفتم .

 

با عضويت ويژه در سايت کندو فايل ها را با 50% تخفيف خريداري نماييد. جهت عضويت کليک کنيد
تگ هاي مطلب: دانلود مقاله ادبیات با عنوان داستان دوست دار تو ارسلان, دانلود مقاله ادبیات،دانلود تحقیق ادبیات،پایان نامه ادبیات،تحقیق ادبیات فارسی،سایت مقالات ادبیات،تحقیق زبان فارسی،تحقیق داستان
قيمت فايل:10000 تومان
تعداد صفحات:81
خريد فايل word
ارسال نظر
عکس خوانده نمی شود
دسته بندی ها
تبلیغات متنی