مـــقــــدمــــــــه
كم نبودند شاعران ونويسند گاني
كه به جهات گوناگون وتـــهـمتــــــــهاي
رنگارنگ به بند زندان
گرفتارآمدند وعمري را در كند وزنجير خودكامــــــگان
گذراندند وسرانجام يا در زندان
اززندان زندگي ره به عالم بقا بردند ويا تن
خسته و كوفته را با باري سنگين از رنج روزگار ازآن سمج تنگ وتاريك بيرون
كشيدند وچون اناري آب گرفته بقيه عمر رادراندوه روزهاي شادابي وجواني گذراندند تا
سرانجام مرگ آنهارااز زندگاني به حيف گرفت.
هرچند زندگي اين زندانيان براي
آنها جز اندوه ودرد ثمري نداشت اما حاصـــل اين رنج همچون آب وروغني بود كه
خميــرمايه اصلي شعروآثارآنها شد وآب ورنگي به شعر آنها بخشيد كه شعررااز حد
متعارف وشاعر راازحد شــــاعران زمان خويش
فراتر برد وآنان رابرقله شعر وادب زمان خويش قرارداد.
((مسعود سعد سلمان )) بيگمان اگر مسعود سعد سلمان به زندان نيفتاده بود، شاعري بود
ازپيروان راستين عنصري ودر حدواندازه معزي يا ابوالفرج يا مثلا عمعق بخارايي كه شعر آنها در سينه مردم جايي ندارد
وديوانهاي آنها خواننده اي.
يكي از خصوصيات برجسته اشعار
زنداني-حبسيه- اين است كه اين گونه اشعار مرثيه اند، منتها مرثيـه هايي بر تن مرده
خويــــش، برپيـــــكري كه هنوز نفس مي
كشد، مي فهمد، قوه ادراك دارد ومهمتر ازهمه بندي در دست و رنج گويي هر بيت شعر
خويش را همچو آهني گداخته در آب درد ورنج مي زنند وآن راآب ديده ومحكم ميكنند؛
بقول مسعود سعد سلمان :
گردون به درد و رنج مرا كشته
بود اگر پيوند عمر من نشدي نظم جان
فزاي
خصوصيات ديگر اينگونه اشعار
صداقتي است كه در بيت بيت اينگونه اشــعار ديده مي شود .درد و رنج چون مي صوفيانه
اي است كه همه رنگها و رياها و دورويي ها را از وجود آدمي مي زدايد گويي بوته ايي
است قوي كه زر وجود انسان زجر كشيده را پاك و صاف مي كند.
سخني نيز كه از اين دل پاك بي
غش بر مي خيزد سخني صــــادق است، زيـرا زنداني براي كه دروغ بگويد و ريا كند؟
براي سنگهاي در و ديــوار؟ يا روزني كه ده موكل بر سر آن گماشته اند ؟ يا حصير
پاره اي كه زير پاي زنــداني يا از خون پاي به زنجير بسته ي او خيس شده است يا از
اشك چشم خون گرفته او؟ ببينيد چه صداقـــت كودكانه اي در اين شعر در زندان متولد
شده خاقـاني ديده مي شود :
آمد آن مرغ نامه آور دوست صبحگـاهي كـــزآشيان برخـــاست
ديد از جايي بر نخاستـمش طيره بنشست وسرگران برخاست
اژدها
خفتـــه بــود بــرپـايم
نتوانــستـم آن زمـان بــرخـــاســت
پــاي مـن زيـر كوه آهن بود
كـوه