تولد
متولد حوالي پاريس
لوئيس بريل در 4
ژانويه 1809 دريك روستايدور افتاده نزديك پاريس به نام (كواپوري) چشمبه جهان
گشود پدرش (سيمون رن بريل) ومادرش (مونيك بريل)
بود. زندگي مرفه نداشتنداما
همه تلاششان درجهت ايجاد يك محيط آرامو راحت براي فرزندانشان
بود. سيمون در يكآهنگري كار ميكرد و نعل اسب ميساخت.خانهاي
سنگي و كوچك در روستا بنا
كرده بود وبعد از تولد لوئيس مغازهاي محقر در نزديكيخانهاش
ساخت وبه نعل سازي مشغول شد. اوشبانهروز كار ميكرد
تا بتواند خرج خانوادهاش
رادر بياورد. براي اعضاي خانواده غذا وخوراك وپوشاك مناسب تهيه
كند. بطور كلي مرد زحمتكشو مهرباني بود. مادر لوئيس
نيز براي همسايههاخياطي ميكرد و به
رفوگري ميپرداخت. آنهاخانوادهاي خوشبخت بودن تا اينكه
اتفاقيناگوار زندگي آنان را تيره و تار كرد.
لوئيس سه ساله
بود، او روزي در
خيابان نزديكخانهاش بازي ميكرد كه ناگهان اسب يك درشكهرم كرد
و او را زير گرفت و لوئيس به گوشه خيابانپرت شد به
زمين خورد. بر اثر اين تصادف، لوئيسمدتي
بيهوش بود تا اينكه بعد از مداوا و معالجه بههوش آمد اما
بينايي چشم چپش را از دست داد.و پزشكان اظهار
داشتند امكان دارد درطولزندگياش
بينايي چشم راست خود را نيز به مروراز دست بدهد.
به هر صورت لوئيس سه ساله نميتوانست باچشمچپ مشاهده كن و از اين
نعمت محروم شد.
مدتي ر ا در انزوا به سر برد ولي با محبتهاي مادرمهربانش
اعتماد به نفس خود را به دست آورد وبار ديگر به جمع دوستانش پيوست.
لوئيسكوچولو علاقه زيادي به كار پدر داشت، لذا پيشبندچرميبه تن ميكرد و در
برابر حرارت آتشميايستاد و به كار پدر با دقت تمام خيره ميشد.درواقع شاگرد
پدرش شده بود.
متاسفانه
چشم راست وي دچار عفونت شد و بهيك بيماري چشمي خاصي دچار شد. والدينش اورا به درمانگاه روستايشان
بردند، اما پزشكدهكده پيشنهاد كرد كه هر چه سريعتر لوئيسكوچولو را به شهر
پاريس ببرند و در يك بيمارستانمجهز بستري كنند، اما استطاعت مالي
خانوادهلوئيس اجازه چنين كاري را نميدهد. لوئيسشب و روز از درد به خود ميپيچيد
و مادر وپدرش در كمال افسوس و تاسف شاهد زجركشيدن فرزند دلبندشان
بودند و كاري از دستشانبرنميآمد.
كمكم
فروغ ديدگان لوئيس رو به افول رفت وبينايياش را به طور كامل از دست دادو نابينا شد.لوئيس 5 ساله از اينكه
در دنيايي از تاريكي فرورفته بود رنج ميكشيد و دچار افسردگي
شديدشده بود. پدرش براي اينكه او را وارد اجتماعكند، از مدير مدرسه روستا تقاضا كرد
كه عليرغمكوري لوئيس، او را در مدرسه ثبت نام كند.
لوئيس
به مدرسه رفت اما فقط صداي معلم راميشنيد قادر به نوشتن و خواندن نبود. سرودها
واشعار را به خوبي حفظ ميكرد ولي از اينكهنميتوانست همپاي ديگر همكلاسيهايش
درسبياموزد غصه ميخورد. او به پدر و مادرشميگفت: ميدانم آيندهام
گدايي بر سر خيابانهاوكوچهها است. زير او بارها با كورهايي روبه روشده بود كه
براي امرار معاش گدايي ميكردند ولوئيس از اين مسئله منزجر بود. او اهداف
بزرگيدر سر ميپروراند درحاليكه كور شده بو و همهراهها را براي خودش بسته ميديد.
لوئيس علاقهزيادي به تحصيل داشت اما نابينايي سد راه ويشده بود. او هر
روز از روز گذشته نااميدتر ميشدو از دلسوزيها و ترحمهاي ديگران نيز خسته
ودلشكسته بود.