جوجه
اردک زشت
روزی بود و
روزگاری ، یک روز در گوشه ای از این دنیای بزرگ
، در یک مزرعه مامان اردک در لانه اش روی تخمهایش نشسته بود. مدت زیادی بود
که او منتظر بیرون آمدن جوجه هایش بود. بالاخره تخم ها یکی یکی شروع به ترک خوردن
کردند و جوجه اردکها بیرون آمدند. اما هنوز یک تخم که از همه بزرگتر بود باقی
مانده بود. با شکستن آن تخم یک جوجه اردک زشت که از بقیه جوجه ها بزرگتر بود بیرون
آمد. مادر همه جوجه ها را با خود به مزرعه برد و آنجا را به آنها نشان داد. جوجه
ها همگی خوشحال بودند به جز جوجه اردک زشت. جوجه های دیگر و مرغهایی که در مزرعه
زندگی می کردند به او نوک می زدند و او را مسخره می کردند چون او خیلی زشت بود.
یک روز
مامان اردک تصمیم گرفت ، جوجه اردکها را به دریاچه ببرد تا به آنها شنا کردن را
یاد بدهد.
همه جوجه ها
خوب شنا می کردند. جوجه اردک زشت هم خوب شنا می کرد. اما باز هم همه به او می
خندیدند و او را مسخره می کردند. او آنقدر کلافه شده بود که تصمیم گرفت از آنجا
فرار کند. جوجه اردک زشت سرگردان و بی هدف به راه افتاد تا اینکه به روستایی رسید.
پیرزنی به همراه یک گربه و یک مرغ در آنجا زندگی می کرد.