داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه
ها بالا برود.
او پس از سال ها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد. ولی از آن جا که
افتخار کار را فقط برای خود می خواست.
تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هچ چیز را نمی
دید.
همه چیزسیاه بود. اصلاً دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها
را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت ، چند قدم مانده به قله کوه ، پایش
لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد.
در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. و احساس وحشتناک مکیده
شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.
همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم . همه رویدادهای
خوب و بد زندگی به یادش آمد.
اکنون فکر می کرد. مرگ چه قدر به او نزدیک است. ناگهان
احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.
بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود.