در زمان (وقوع) اين داستان، هنوز در آپارتمان شرلوك هولمز در خيابان بيكر لندن زندگي مي كردم.
يك روز صبح خيلي زود، خانم جواني با لباس مشكي به يددن ما آمد.خسته و ناراحت به نظر مي رسيد و چهره اش بسيار سفيد (رنگ پريده) بود.
با صداي بلند گفت «من مي ترسم! از مرگ مي ترسم آقاي هولمز»
«لطفاً كمكم كن! هنوز سي سالم نشده اما موهاي سفيدم را نگاه كن! من خيلي مي ترسم!»
هولمز با مهرباني گفت، «فقط بنشين و ماجرايت را براي ما تعريف كن،(حرفش را) چنين شروع كرد «اسمم هلن استونر است و با ناپدري ام، دكتر كرمسبي رويلوت، در نزديكي يك آبادي در حومة شهر زندگي مي كنم.خانوادة او زماني ثروتمند بود اما وقتي ناپدري ام به دنيا آمد ديگر پولي در بساط نداشتند.