از بهبهان، هوا ابری است و خورشید پشت کوهای اطراف شهر بهبهان مانده است. ساعت حوالی 6 صبح سرد زمستانی برای رفتن به شهر تشان آماده شدهام. خیابان آرام و ساکت و فقط صدای پای رفتگر محل به گوش می رسد که مشغول تمیز کردن محله است.
هوای ابری به همراه ما تا حوالی 10 کیلومتری شهر تشان میآید که ناگهان می بارد. تشان که چند سالی است به شهر تبدیل شده هنوز هم صفای روستا را دارد و از ساعات اولیه صبج مردم به کار مشغول هستند
از هر گذری که عبور می کنم همه با رویی گشاده لبخند زده و به زبان محلی خوشامدگویی می کنند.
برای ادامه مسیر باید 40 کیلومتر از بهبهان فاصله بگیریم، از شهر تشان گذشته و به روستای تنگ بن میرسیم.روستایی خلوت که به زور صدای قهقهی کودکان روستایی به گوش میرسد. گذرهای خاکی که با بارش باران به گل تبدیل شده از ما مفصل پذیرایی میکنند.
حالا تقریبا ساعت 30/7 صبح است. خبری از زنگ مدرسه در روستا نیست! با چشم هم بخواهی حساب کنی بیش از 10 خانوار نیستند که هنوز بت عشق در روستایشان مانده اند و شغل پدری پیشه گرفتهاند.
پرسان پرسان خود را به مدرسه میرسانم، اما مدرسهای در کار نیست. اتاق کانکسی روبرویم سبز شده که پرچم سه رنگ ایران زیر باراش باران خودنمایی می نماید پس درست آمده ام!
صدای آقا معلم پشت درب مشهود است: پسرم مشقههایت را بینظیر نوشتهای؛ از کسی که کمک نگرفتی؟ با بهت با صحنهای روبرو شدم که تا پیش از آن فقط در قاب تلویزیون دیده بودم و این گونه آدمها را در ذهنم قهرمان دست نیافتنی ترسیم کرده بودم.
یک معلم جوان با دقت نظر دانش آموز روستایی پایه دوم دبستان را درس میهد. من که از شدت باران خیس خیس هستم به اصرار معلم این روستا کنار بخاری نفتیشان نشستم تا دوباره سرحال شوم.
این وسط دانش آموز از فرصت استفاده می نماید تا حرف های ما آدم بزرگ ها را گوش کند. پای صحبت آقا محمد نشستم که ببینم داستان یک معلم و یک شاگرد چیست؟
محمد سعادتی فر با رویی گشاده و لبخند تازه درباره تدریس به یک دانش آموز می گوید: من کارشناسی ارشد مدیریت آموزشی هستم که حالا 18 سال است خود را وقف خدمت به فرزندان ایران کردهام و با عشق در مناطق محروم تدریس میکنم.
وی ادامه داد: مدیر آموزگار روستای تنگ بن هستم که 40 کیلومتر با بهبهان فاصله دارد و محرومیت باعث شده اهالی رخت سفر بسته اما حوالی 10 خانوار هنوز مانده اند که 1 دانش آموز پایه دوم دبستانی هم دارند.
این آموزگار توانا و عاشق بیان کرد: برای خانواده این دانش آموز دبستانی با توجه به فاصله زیاد از شهرستان و استطاعت مالی مقدور نبوده که به شهر یا روستای مجاور بروند برای همین من این مدال افتخار را به گردن دارم تا دانش آموز این روستا را با سواد کنم.
سعادتی فر با لهجه شیرین روستائیان همان منطقه گفت: در ایران اسلامی و انقلاب شکوهمند روا نیست منطقه محرومی باشد و از نعمت خواندن و نوشتن محرم باشد و من نیز که با افتخار روستا زادهام عاشقانه هر روز صبح تا ظهر در خدمت این آینده ساز هستم.
پنکه دستی کنار کانکس نگاهم را به خود دوخته و به این فکر میکنم چگونه در گرمای خوزستان با یک پنکه می گردد کار کرد که در فکرم میپرد و عنوان می نماید: بسیاری از مدیران رده بالا طعم محرومیت چشیده اند و حالا صاحب نام شدهاند که امیدوارم فرزند روستای تنگ بن هم از همان دسته باشد.
به شوخی می گویم شاید برای حقوقش باشد و او با جدیت گفت: هزینه های ایاب و ذهاب در این اوضاع را بخواهیم کنار بگذاریم هیچ چیز عشق و علاقه نمی تواند من و امثال من را به اینجا بکشاند.
وی تصریح کرد: فکر می کنم همه بخش ها نیاز به قهرمان دارد به یک قاسم سلیمانی، من هم به سهم خود بدنبال ادای دینم هستم.
وی ضمن تشکر از مدیر آموزش و پرورش شهرستان ادامه داد: شاید از لحاظ مالی حضورم در شهر به نفعم باشد اما عشق با پول در تضاد است.
سعادتی فر که دیگر از شهر بریده و خود را وقف مردم روستا کرده اظهار داشت: مردم روستا صمیمانه به من لطف دارند و تا زمانی که آتش این عشق در وجودم روشن است برنامه ای برای برگشتن به شهر و راحتی هایش ندارم.
وی با اشاره ای از مشکلاتش گفت: با وجود کوچکترین مشکل مثل نبود هم صحبتی تا ساعات آخر روز یا یک سرویس بهداشتی ساده باز هم می مانم. محمد سعادتی فر وقت خداحافظی با لبخند گفت: معلمی شغل نیست، ترکیب عشق و هنر است.
پایان/332/ش