حراج
پریروز صبح آمد سراغم:
- هنوز كه تو رختخوابی!
- هوا سرده... از بخاری هم كه خبری نیست!
- پاشو یه چای داغ بخور گرمت میشه
- گاز نیست، تازه اگر گاز هم باشه قند و چایش نیست
- تو اصلاً آدم بشو نیستی، میخواهی فوراً پولدارت بكنم؟
_من دل و دماغشو ندارم، تو هم شوخیت گل كرده؟
- جدی میگم ، میخوایی در ظرف ده روز پولدارت بكنم؟
بقیه داستان را میتوانم براحتی برایتان بگویم: پیشنهاد كمال را قبول كردم. رفتیم منزل پدرم. برو بچه ها را به یك ترتیبی دك كردیم. كمال یك كامیون آورد در منزل هر چی اثات كهنه و خرت و پرت تو خونه بود بار كامیون كردیم و بردیم منزل من، بیچاره پدرم بخیال اینكه خانه را دزد زده این در و آن در دنبال دزد می گشت ...