آن شب مكه حال و هواي ديگري داشت ، زمينش
، آسمانش و مردمانش گويي همه بي قرار
بودند ، حتي پرندگان مهاجر و پرستوهاي مهاجر كه شب هنگام از آسمان مكه مي گذشتند
گويي نوعي جذابيت و كشش در آن سرزمين حس مي كردند و آنجا را امن يافتند . آن شب هر
پرنده مهاجر كه از آسمان مكه گذر مي كرد تا ، ناخودآگاه قصد فرود آمدن داشت تمام
موجودات آن ديار را احساس امنيت و آرامش شگفتي داشتند گويا نخل ها تكبير مي گفتند
وحلقه ذكر بسته بودند و صداي تكبير و تحليلشان به آسمان بلند بود مردگان گويا آهنگ
خروج از قبور داشتند و پهلوانان نامي عرب و عجم اضطراب خاصي وجودشان را احاطه كرده
بود ، بارالها اين چه سري است مردم آن ديار قلبهايشان تند تر مي تپيد و گرماي
عجيبي سر تاسر وجودشان را فرا گرفته بود ، همگي از پس روزنه هاي خانه شان آسمان را
مي نگريستند ، ستارگان مي درخشيدند و لبخند
مي زدند ، نور عجيبي خانه ابوطالب را در برگرفته بود ابوطالب بي قرار بود ،
فاطمه بنت اسد مضطرب و بي قرار بود ، محمد مصطفي نيز شادمان وبي قرار بود همسايگان
در انتظار تولد فرزند ابوطالب بودند . آن شب جبرئيل و ميكائيل به همراه جمعي از
آسمانيان در زمين فرود آمده بودند آنها نيز بي قرار بودند و منتظر عطر خوشي نقصان
مكه را معطر كرده بود ، گويا عالم بي قرار بود ، همسايگان در انتظار فرزند ابوطالب
بودند ، مدتي گذشت تا اينكه با حادثه شگفتي كه رخ داد مردم در ترس و اضطراب فرو
رفتند ، خانه كعبه شكافته شد و فاطمه بنت اسد وارد خانه خدا شد ، سرانجام پس از
روزها نگراني براي دومين بار كعبه شكافته شد و فاطمه بنت اسد با طفلي نوراني كه بر
روي دست داشت خارج گرديد و طفل را بدست پدر داد اما كودك زيبا و نوراني چشم گشود
تا هنگامي كه در آغوش گرم محمد رسول خدا قرار گرفت چشم باز كرد و زبان به حقانيت
خدا و رسولش گشود . علي ابن ابيطالب با لبخندش جاني تازه به
محمد مصطفي بخشيد .