داستان مردی را که هرگز نمی شناختم شنیدم٬ که حتماً خدا می خواست که این داستان را بشنوم.
....
....
....
....
....
....
.....
بنابران حالا وقتی در ترافیک گیرکردم٬ به آسانسور نمیرسم٬ برمیگردم تا تلفن را جواب بدم و...همه این چیزهای کوچک که مرا ناراحت میکنند...
با خودم فکر می کنم که اینجا دقیقاً همانجائیست که خدا میخواهد من در آن لحظه باشم.
امیدوارم که خدا با همین چیزهای کوچک به برکت دادن شما ادامه دهد.
آیا تا حالا شده که یکدفعه در مورد شخصی که مدت طولانی است که ندیدید فکر کنید و سپس میدانید که او را بزودی خواهید دید و یا از او تلفن یا نامه ای دریافت خواهید کرد...
آن خداست... چیز تصادفی
نیست.
عمومی و آزاد