بچه با حركات دست و پا كم كم مهارتها را ياد مي گيرد و با مشاهده رفتار و حركات اطرافيان , عادات و آداب آنها را جذب ميكند و با رد يا قبول دنيايي كه براي خود ساخته , آن را تجربه مي كند . پس بيشتر از طريق آزمايش تا خطا , شادي تا غم , تجربه تا تلقين و گفتگو تا هدايت , مسائل را فرا مي گيرد .
در نتيجه كودك بيشتر از طريق عشق ,از راه شكيبايي ,از طريق درك و فهم ,از راه احساس تعلق داشتن به ديگري ,از طريق عملي و از راه احساس موجوديت كردن ,مسائل را مي آموزد .با گذشت هر روز از زنمدگي ,طفل اندكي از آنچه از ديگران مي دانند ,مي انديشند و درك مي كنند ,را فرا مي گيرد .
اگر خوب دقت كنيم مي بينيم بچه ها از نظر استعدادها يي كه دارند با يكديگر متفاوتند .دو كودك را نمي توان پيدا كرد كه از همه لحاظ شبيه هم باشند .مثلاً اگر در كلاس درس سوالاتي از آنان شود هر كدام از اين دانش آموزان به وسيله هوش و استعداد هاي ذاتي كه دارند ,جوابهاي گوناگوني را خواهند داد