دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تاکجا بازدل غمزده ای سوخته بود.
رسم عاشق کشی و شیوه شهر آشوبی
جامه ای بود که برقامت او دوخته بود
جان عاشق سپند رخ خود می دانست
و آتش چهره درین کار برافروخته بود
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یارب این قلب شناسی زکه آموخته بود
در شعر بالا شاعر در مقام هنرمندی والا از موعظه ی مستقم پرهیز کرده است در ابتدای شعر به توصیف پرداخته است و شخصی را توصیف کرده است که کارش خرابکاری و شهرآشوبی است شاعر در بیت چهارم پند پیام اخلاقی خود را بیان کرده