نور سبز شمع
چشمهاش را كه باز كرد، آدمهای زیادی ساك یا چمدانی را دنبال خود میكشیدند. تكان قطار قطع شده بود و سرش روی شانه مادر تكان میخورد. چشمش را بست . صدای مردم و ماشینها اذیتش كرد. چشمانش را باز كرد. در خیابان بودند. مادر گوشه چادر سیاهش را به دندان گرفته بود و دنبال تاكسی میگشت. مادر به چند جا سر زد و او نفهمید برای چه این كار را كرد. تا این كه همراه پسر جوانی وارد اتاقی شدند. پسر، پنجره را باز كرد و گفت: «بهترین اتاقه. لازم نیست بری حرم. از همین جا میشه زیارت كرد. نیگا كن خواهر، چقدر نزدیكه. اتاق از این بهتر گیرت نمییاد
مادر، دختر را زمین گذاشت: «قیمتش هم كم نیست. تا چشمتون به یه مسافر میافته، خدا رو فراموش میكنین.»