در
اين نوشتار، كلمه «اخلاق» به معناى سطحى يا محاورهاى آن، كه اشاره به نوعى آداب
و رسوم دارد، به كار نمىرود، بلكه در معناى اصلى و اساسى آن استعمال مىشود.
اخلاق را مىتوان به مثابه الگوى رفتارى كه مبتنى بر ارزشهاى مطلق ناظر به خير و
خوبى است، توصيف كرد. اما اين توصيف از اخلاق، ما را بلافاصله با مسالهاى كه الآن
مورد بحث ماست، مواجه مىسازد. يعنى اين كه آيا، واقعا، اخلاق مطلقى وجود دارد؟ و
اگر هست آيا اين بدان معناست كه اخلاق صرفا محصول عوامل اجتماعى و روانشناختى يا
عوامل ديگر نيست، بلكه امرى است مستقل از هر چيز ديگرى; يعنى يك واقعيت نهايى،
مظهر ارزش مطلقى يعنى مظهر ارزش ذاتىاى كه بايد فىنفسه پذيرفته شود; زيرا اخلاق
نمىتواند از اصول اساسىتر ديگرى ناشى شود؟ آيا واقعا مىتوان وجود چنين اخلاقى
را مسلم انگاشت؟
براى پاسخگويى به چنين
پرسشى، سؤال ديگرى رخ مىنمايد كه بايد ابتدا به آن بپردازيم: به چه طريقى ممكن
است درباره امر مطلقى بحث كرد؟ ما در اينجا به قلمرو اعتقادات و داوريهايى پا
مىنهيم كه برهانهاى مادى [ناظر به محتوا، در آن] كارگر نيستند و بنابراين مجبوريم
به تجارب باطنى اعتماد كنيم.