هيچ چيز نبود، جز ديكتاتوري وحشي، او كه ميخواست با سرنيزه، پرده از اندام عفاف براندازد. هر چند ميدانست زنان اين خاك، سپاهيان آموزش ديده در اصالت فاطمه اند و مردان را قامت غيرت فرونريخته است و تبر ابراهيم، هنوز هم سبز ميدرخشد، وطن را به سود خنده هاي نامتناهي شيطان فروخت و آزادي را در «نماد مسلماني» هم محكوم كرد.
بانوي ايران، تا آن زمان پشت پرچين حجب و حيا، دامان پاك خود را گسترانيده بود تا گل هاي خوش آب و رنگي كه سر به زانويش نهاده بودند، با لالايي هر قصهي آسماني بيارامند.
اما، چشم هايي كه پشت حرير نقاب، اعتماد خود را از زاويهي نوراني تري مينگريست، دانست كه بايد تحميل عرياني را گريه كند و گيسواني كه در امنيت حريم حجاب، بافتههاي محبوبيت و لطافت بود، بايد در كوچه بازار هر نگاه آلوده رها ميشد.
و اينك زنان ايراني كه همواره از چشمهي حيا آب مينوشيدند و چادر عفت بر سر ميكردند بايد در برابر تيرهاي زهرآلود نگاه نامحرمان، بدون حجاب ظاهر شوند و چه سخت است تصور مرواريدي صدف!