همانگونه كه ديدگاه ( دورنماي ) چرخه زندگي3 ممكن است پيشبيني كرده باشد، سن مردن فرد بر احساسات وي تأثير ميگذارد ( استيليون، 1995، واس 1995):
كودكان خردسال، كه مفهوم مرگ را در نمييابند، غالباً بواسطه انديشه جدايي از كساني كه دوستشان دارند خشمگين و ناراحت ميگردند. يك كودك كه مرگش نزديك است نيازمند مصاحبت4 و قوت قلب پيوسته است. رشد و گسترش توانشهاي شناختي كودكي كه به سنين مدرسه رسيده است ميتواند منجر به اين شود كه فرد بيمار جذب يادگيري واقعيتهايي درباره بيماري، شيوه درمان آن و عوامل مرگ شود. تلاش براي حمايت از كودك با گفتن واقعيات تعريف شده ( اين درمان تو را معالجه خواهد كرد و مامان بزرگ به يك سفر طولاني رفت ) به گونهاي غير قابل اجتناب توسط بچه كشف شده و بسيار آزارنده ميباشند.
نوجوانان به تفكر وضعيت زندگي كنوني متمايلاند نه آينده دور بنابراين، براي نوجواناني كه به سختي بيمار هستند، تأثير وضعيت آنها بر روابط اجتماعي و حضورشان، در درجه اول اهميت باشد. بازماندگان ممكن است به گونهاي خودمدارانه احساس مسئوليت بكنند.