خواجه حسن مؤدب گويد، رحمه الله عليه، كه چون آوازة شيخ در نيشابور منتشر شد كه پير صوفيان آمده است از ميهنه و مجلس مي گويد و از اسرار بندگان خداي تعالي خبر باز مي دهد، و من صوفيان را خوار نگريستمي، گفتم: «صوفي علم نداند چگونه مجلس گويد؟ و علم غيب خداي تعالي به هيچ كس نداد و ندهد. او از اسرار بندگان حق تعالي چگونه خبر باز مي دهد؟»
روزي بر سبيل امتحان به مجلس شيخ شدم و پيش تخت او بنشستم. جامه هاي فاخر پوشيده و دستار، فوطة طبري در سر بسته با دلي پر انكار و داوري. شيخ مجلس ميگفت. چون مجلس به آخر آورد از جهت درويشي جامه اي خواست. مرا در دل آمد كه دستار خويش بدهم. باز گفتم با دل خويش كه مرا اين دستار از آمل هديه آورده اند، و ده دينار نيشابوري قيمت اين است، ندهم. ديگر بار شيخ حديث دستار كرد، مرا باز در دل افتاد كه دستار بدهم. باز انديشه را رد كردم و همان انديشة اول در دلم آمد.
پيري در پهلوي من نشسته بود، سؤال كرد: «اي شيخ، حق، سبحانه و تعالي، با بنده سخن گويد؟» شيخ گفت: «گويد، از بهر دستار طبري دو بار پيش نگويد. باز آن مرد كه در پهلوي تو نشسته است دوبار گفت كه اين دستار كه در سر داري بدين درويش ده، او ميگويد ندهم كه قيمت اين ده دينار است و مرا از آمل هديه آورده اند.»
حسن مؤدب گفت: «چون من آن سخن شنودم لرزه بر من افتاد، برخاستم و فراپيش شيخ شدم، و بوسه بر پاي شيخ دادم و دستار و جامه جمله بدان درويش دادم و هيچ انكار و داوري با من نماند، به نو مسلمان شدم و هر مال و نعمت كه داشتم در راه شيخ فدا كردم و به خدمت شيخ باستادم.»