شرلي، كريس و استاسيا دانش آموزان يك دبيرستان شهري بزرگ هستند. صبح هنگامي كه به مدرسه مي روند راجع به دبيرستانشان صحبت مي كنند:
شرلي: من واقعاً از رفتن به چنين جايي متنفرم. منظورم اين است كه شما مجبوري اينجا هرروز خودت را نشان دهي و تنها كاري كه معلمان بلدند حرف زدن است. آنها هرگز به تو گوش نمي دهند. به نظر مي رسد هيچ نگراني نسبت به ما ندارند و تنها نگراني آنها اين است كه به كتابها برسند و ما نمرات بالا در امتحانهاي احمقانه كسب كنيم. من فكر نمي كنم بعضي از آنها حتي اسم مرا نيز بلد باشند.
كريس: خيلي سخت نگير (بي خيال) شرلي، به آن بدي نيست. آنها سخت تلاش مي كنند و مسئوليت تعداد زيادي از ما را بر عهده دارند و فرصت كمي براي پرداختن به چيزهايي غير از تدريس دارند.
شرلي: خيلي خوب، آنها حداقل مي توانند وانمود كنند كه نگران ما هستند.