انسان در پرتو انوار بدیهی فطری خویشتن را چنین در می یابد که موجودی است که همه مطبوعات واقعی خویش را باید در ساخته شدن حیات خویش پیجو باشد حکیمی بالقوه خویشتن را می فهمد که از برای ساخته شدن حیات جز اینکه در مسیر علم وعمل قرار بگیرد چاره ای ندارد ولی پس از آنکه حقیقت را در یافت و نوایی از کمال و سعادت در بی نوایی خویش درک نمود دیگر از بیچارگی و اضطرار و اجبار سخن به میان نمی آورد و خود را درحرمت اراده که جز از میل است در می یابد و میفهمد که از برای چگونه زیستن اسیر جبر نیست و اراده را نیز از منظر واقعی نگریسته لذا در کنار وجدانیات دیگری که دارد به اراده و عقل بهاء میدهد چگونه فراسوی عالم ماده را در نوردیدن را فقط در این عالم هستی مقام خویش درمی یابد پس از آنکه وجود علم و عمل را در فعالیت های حرکت حیاتی خویش بهاء ارج خویش در یافت از برای آنکه ثمره ی مطلوب و اولی علم و عمل را که تحقق سیر حیات واقعی سعادتمندانه باشد دریابد و به آن نتیجه والا نائل آید خود علم و عمل را مورد شناسایی قرار می دهد اینجاست مه حکیم بالقوه دیگر فیلسوف بالفعل شده است